امروز ٢٦ خرداد ،
ساعت ٤ صبح حضورت اعلام شد
اشکام جاری شد
پدری خوشحال شد
اولین خاطره ی قشنگ من
بعد مدتها
انقدر خوبم که از دیشب فقط یک ساعت خوابیدم ،
انقدر خوب که نمیتونم به خوابیدن فکر کنم ،
نمیدونم دیگران هم عین من خوب هستن ؟؟؟؟!!!!!!
ی ِ معجزه ی بزرگ ، اما کوچولو
و دوست داشتنی ...
مرسی خدا ، مرسی
ی ِ حس و حال ِ جدید ،
احساس ِ زن بودن ، پرورش دادن
مثل روییدن ی دانه ی سیب ،
همینقدر لذیذ
حس ِ خوبی دارم
تعجب کردم . إز بهمن تا حالا اینجا هیچی پست نکردم
خیلی خواستم بیام و بنویسم ولی نشد نمی دونم چرا
دلم تنگ شده برا نوشتن ، اما چیزی نمیتوان بنویسم
اینروزا دستم همش به سمت اسمونه اما از خدا خبری نیست ، نمی دونم کجاس ، هواسش هست یا چی ، جوابمو نمیده
دلم براش تنگ شده .
بهش نیاز دارم ، چپ و راست نذر میکنم ، دیگه نمیدونم چیکار کنم ، اما تو این روزا ی چیزی یادم داد
اینکه عجول نباشم و پله پله ازش هر چیزی رو بخوام
قشنگ اینه بعد مدت ها دارم گریه میکنم ، قشنگ اینه دیگه برای هر چیزی گریه نمیکنم ، قشنگ اینه به فکر اینم که چیکار کنم
مرسی خدا
پی نوشت : منم مثه پروانه ِ توی پیلم گیر کردم ، و دارم بازش میکنم ، اروم اروم ، و حالا هیچ شکایتی از خدای خودم ندارم ،
حتمن ی ِ حکمتی هست و من منتظر پروانه شدنم
ی چیزی هست ، که باید به زبون بیاد ولی نمیاد ، شایدم نباید بیاد ،
خیلی وقته حوصله ی بازی با کلمه ها رو ندارم ، ولی ی چیز قشنگ یاد گرفتم
پیله ی کسی رو نباید باز کرد ، باید اجازه داد بعضی اتفاقا تو زندگی ادما بیوفته ، تا بتونن پروانه بشن ،
این پیله و پروانه و درک این مسئله باعث شده خیلی جاها حرف نزنم ، اجازه بدم ادما روند رشدشونو خودشون طی کنن
دوستت دارم خدا
ی جورایی حس میکنم شانس لذت رو در گذشته از خودم گرفتم ،
با باورهای خودم ..
امروز برگشتم به گذشته که چقد با ادما صمیمی بودم ، و ی سری ضعفایی که دارم ،
این ضعف ها باعث شد نتونم خیلی کارا و لذتا رو تجربه کنم ،
امشب جایی مهمونی دعوتیم که خیلی راحت نیستم ، ولی امیدوارم این ادمها بتونن همراههای خوبی برامون باشن ،
نمیدونم چرا هر وقت میام تو داشبورد بغض میکنم و میخوام ناله کنم ،
فکر میکنم پی اینجا رو با اشک و بغض و ناله ساختم
پله ی بعدی رو تو زندگیم میخوام به کمک خدا خودم مشخص کنم ،
طعم تلخی رو هروز و بارها دارم میچشم ، لحظه ها سختن اما میگذره ،
مهم اینه که خدااا بعد از مدت ها میخوام صدات بزنم ،
دستمو میبینی ، دستامو بگیر
دلم یکهو نوشتن خواست ،
نمیدانم حتی چه باید بگویم ، چه باید بنویسم
اما دلم هوای باران دارد .
هوای پاییز ، هوای ساز ،
هوای تو را ..
ی حسایی دارم
حس میکنم دارم گند میزنم به لحظه هام
اما بعضی چیزا که چشمام نمیدید و تو این روزای گند دارم میبینم
خوب هم نیستم
بعضی وقتا قید همه چیو میزنم اما این که نمیشه
این شگردا مدت زمان داره
بعد ی زمانی لوس میشه
ذهنم درگیره
دلم گرفته
اما بازم خوبم
به خاطر بابا ، به خاطر ماما
خوبم