ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

مامان شهربانو

دیشب مامان شهربانو اومد ..

خیلی وقت بود با بروبچه های دائی نبودیم ..

بلاخره بازم دور ِ هم جمع شدیم ..

مامان و زن دائی که سوژه بودن با قهرشون :دی

زن دائی منو دیده بود هی می گفت چقدر خوشکل شدی ..

انگار 100 سال ِ ندیده بود منو .. در صورتی که 2 هفته پیشش همو دیده بودیم

کلی با محسن و سمیرا خندیدیم .. سمانه که فقط کر کر خنده بود ..

ریسه میرفت ..

رفتنی خونه مامان شهربانو خیلی خنده دار بود

هر چی خوراکی اورده بود رو هوا زدیم و خوردیم ..

کلی پری رو اسکول کردیم خندیدیم ..

خوب بود .. اما خیلی خسته شدم از بس که کار کردم .. یعنی

مامان شهربانو همش 5 تا نوه دختر داره که یکیش ساغره که فینگیلی ِ  

4 تای دیگه هم ما بودیم : ( 

ولی خوش گذشت .. امروزم که نرفتم یونی ... 

تا خود 12 خوابیدم :دی 

خسته م ی کم هنوز و سردرد ِ زیاد دارم 

فردا هم ولیمه س و اینا  

سال ِ جدید ِ من !

تاریخچه ی 6 آذر ها رو داشتم نگاه میکردم .. چند تاش خیلی جالب بود .. 

از وقتی وارد این دهه ی دوم زندگیم شدم .. گاها حرفای جالبی از دهنم در میاد که بزرگونه س .. 

غیر ارادی ِ ها .. و پیش میاد  با تمام وجودم دارم بزرگ شدن رو حس میکنم .. 

ی حس ِ خاص و منحصر به فرد !! گاهی لاولی و گاهی هم نفرت انگیز  

این روزا همش دوست دارم برگردم و همون 18 ساله باشم ..  

هر چی دارم جلو میرم ، زندگی مجبورم میکنه که تصمیم های جدی بگیرم 

اونم به تنهائی .. که خیلی سخت ِ و دیوونه کننده ..  

سعی میکردم این 7/8 روز اخر به 6/اذر رو کـــــــــــش بدم .. 

تا دیر تر بهش برسم .. اما مثل همیشه .. بازم چه من بخوام و چه نخوام میگذره . 

و حالا بهش رسیدیم .. ! نمیدونم چرا خیلیا دوست دارن بزرگ بشن .. 

اما من هر چی بزرگتر میشم مصمم تر میشم که نـــــه نباید ................ ! 

حالا که داره میگذره .. و من فهمیدم که باید مستقل بشم .. 

فهمیدم که 4 سال از زندگیم داره میشه ی برگه با ی مهر که معتبره .. 

و من مجبورم این برگه رو قابش کنم روی دیوار چرا که به دردم نمیخوره .. : ( 

دوبارهــ باید شروع کنم و به آینده م و شغلم فکر کنم ..  

هرچند مامان بگه مگه چند سالته و تو هنوز خیلی فرصت داری .. 

اما ، نه این حرفا نیست .. من خیلی عقبم .. 

از دنیام از روزام و از دنیای آدما .. 

تلاش کردم ... تلاش کردم با نیش و کنایه حرف نزنم تا گندم ماهی دو بار بهم بگه 

زبونت نیش داره و تحقیر بشم .. سعی کردم عصبی با دیگران برخورد نکنم 

کاری به کار ِ کسی نداشته باشم .. قبلا هم نداشتم اما بیشتر از همیشه .. 

خودمو غرق کردم توی دنیای خودم تا باعث رنجش کسی نشم .. 

بهم توهین شد .. نگاهای بد شد .. غصه خوردم .. ! 

اما میگذره .. مثه تمام این 21 سالی که گذشت ! 

با ادمای جدید آشنا شدم که دوست داشتنی هستن ..  

بهم اهمیت میدن و به قول مهدیه دوستم دارن .. 

اما من هنوزم تنهام ..  

ی نوع از تنهائی که خودم نمیتونم نادیده ش بگیرم .. 

تنهائی این نیست که ی دوست پسر نداری که باهات حرف بزنه و یا هر چی .. 

تنهائی یعنی اینکه شب و روزت سرد بگذره .. و خشک .. 

تنهائی یعنی قلبت حتی یخ زده باشه .. 

پدرت ، مادرت ، خواهرت ، دوستات غرق ِ زندگی باشن و  

تو تو زندگیشون نقش ِ کوچیکی داشته باشی 

و خیلی سطحی 

گاهی وقتا این تنهائی انقدر بزرگ میشه و نفس گیر .. 

که حتی خدا هم نمیتونه جاشو پر کنه : ( 

و این همون زندگی ِ که من شناختم .. ! 

ما آدما شاید ی قصد و نیتی توی دلمون داشته باشیم و برخوردی کنیم .. 

اما دیگران اون قصد و نیت رو نمیدونن .. 

و باعث سوءتفاهم میشه ... 

من داغون شدم توی این مسائل ریز .. که خیلیا بهش اهمیت نمیدن .. 

امشب .. شب ِ من !!  

میخوام بگم از آدما دلــــــــــــــم گرفته .. از هرکدوم به ی نحوی .. 

و این واقعا ناراحت کننده س که سال ِ جدیدم رو دارم با ناراحتی و اشک و بغض 

شروع میکنم . 

آرومم .. همه چیز خوبه .. و من تلاش میکنم همه چیز آروم بگذره .. 

بدون ِ نیش و کنایه .. 

اما این آدما .. به هر نحوی سعی میکنن منو خورد کنن .. 

جلو جمع !!! و این نا امید کننده س !!! و من فقط مجبورم نگاه کنم و سکوت کنم .. 

کاش یاد بگیریم که شاید این زبونی که داریم به راحتی میچرخونیم راحت بچرخه .. 

شاید از نظر خودمون حرف بدی نباشه .. 

امــــا ، قلب ِ ی بدبختی با این حرف بشکنه .. ارامشش بهم بریزه .. 

ای کاش ما آدما انقدر خودخواه نبودیم .. 

انقدر سرکش و پروو نبودیم .. 

ای کاش زندگی اون روال ِ اصلیشو طی کنه .. 

و من کم نیارم .. 

نمیدونم چند سال دیگه هستم و تا چند سال دیگه میتونم 

از برگ های زندگیم که خشک میشن بنویسم .. 

اما میدونم طول ِ زندگی به اندازه ی ی لیوان آب ِ !! 

و خیلی زود تموم میشه .. 

خدایا کمکم کن تا دلی رو نشکنم .. 

زبونم قلب ِ کسی رو به درد نیاره .. 

دید ِ باز بده .. 

آرامش بده  

اطرافیانم به خواسته هاشون برسن .. 

توی همین شب که میگن ارزوهات برآورده میشه .. 

اونی که رفته رو خوشبخت کن ..  

منم به تمام ارزوهای دنیاییم برسون .. 

خستگی رو ازم دور کن .. 

از من به اطرافیانم فقط مهر و خوبی برسون .. 

!!!!!! 

 

 

22 آغاز ِ سال ِ نوی ِ من !! : ) 

 

× برف ِ پائیزی و آرزوهای بلند و دراز و بلدائی !! 

 

6 / 9 / 90 

 

یک سال بعد از دهه ی دوم ِ زندگیم 

 

تفکر میکنیم ..

ی آیه توی قرآن بود که نوشته بود شما هر چی رنج و مصیبت میبینید و میکشید از اعمال ِ خودتونه .. خدا بسیاری از اعمال ِ بد رو میبخشه ..  

 

چطوری ِ که هر کاری میکنی بد میشه .. باب میل نه خودت میشه نه دیگران .. زندگی کردن سختیش به همیناس .. که هر چی پیش میری بیشتر عذاب میکشی .. 

 

 

مهمونی

از ظهر تا حالا سر پا بودیم .. 

عموها اومده بودن ، خیلی خوب بود ، بسیار بسیار خندیدیم .. با نسیم بودیم ، کلی بهم دیگه تبریک گفتیم  اخرش دیگه دیدن ضایع س پاشدن رفتن کیک خریدن  کلی دوتائی عکس انداختیم .. و کر کر به قیافه هامون و ژستامون خندیدیم .. !!!! سر ظرف شستن اونقدر خندیدیم که دیگه اشکام درومد .. بیچاره محمد امین کلی حسودی کرد که چرا ی پسر همسن و سالش نیست تو فامیل و فنچمونه ..  کلی هم فوش داد به ما دوتا .. دو تا برادر پیدا شده ما دوتا رو بگیره ... فک کن مردم چقدر اعتماد به نفس دارن با اون وضع داغونشون و سطح فرهنگشون با اینکه 10 بار نه شنیدن بازم میخوان بیان  عمو بزرگه امشب به طور انفرادی سعی میکرد بعله از ما بگیره .. دید نه ما پروو تر از این حرفائیم  با اینکه از این درخواستشون بدم اومد و حالم بد شد اما کارای عمو کلی شادم کرد ... ی جوووووووووووری نگام میکرد انگار تازه فهمیده بود من بزرگ شدم و حالا که میبینه توی فامیل چند تا خواستگار پیدا شده لابد چه دختر ِ جیگری هستم  فک کن .... شب خوبی بود ... یعنی حداقل حالمو دگرگون کرد .. شکر !! 

از آینه ی اتاقم .. افکار دیشبم !

۵ روز دیگه ..  

فقط 5 روز .. 

 

somthing in our life isn't that we want .. 

today I understand that my thinking is wrong 

and never come back the day 's that go...... 

 

 

× فصل ِ من .. فصل ِ بارانی .. 

   شب های بی قراری ِ یک مادر .. 

   مادری که میترسه نکنه این بچه شم نمونه .. 

   نکنه تمام 9 مـــــــــــــــــاه زحمتش به فنا بره .. 

 

× و کودکی در جدال با خدا . 

   کودکی که حالا بین ِ دو راهی قرار گرفته .. 

   چون میدونه اگر به دنیای آدما بره چی به سرش میاد .. 

   یعنی اون کودک .. دنیای آدم ها رو می پذیره ؟! 

تلخ ِ همون که من میدونم و تو نمیدونی ..

نلخ ِ .. صداش تلخ ِ  

من خسته م از سکوت و صبر .. 

من خسته م از ............................................. 

به هیچ جا حساب نشدم و نمیشم .. 

منم مثه همه .. تلخ ِ 

تلخ !!