ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

امروز ٢٦ خرداد ، 

ساعت ٤ صبح حضورت اعلام شد 

اشکام جاری شد 

پدری خوشحال شد 

اولین خاطره ی قشنگ من 

بعد مدتها

معجزه ی کوچولوی من

انقدر خوبم که از دیشب فقط یک ساعت خوابیدم ، 

انقدر خوب که نمیتونم به خوابیدن فکر کنم ، 

نمیدونم دیگران هم عین من خوب هستن ؟؟؟؟!!!!!!

ی ِ معجزه ی بزرگ ، اما کوچولو 

و دوست داشتنی ...

مرسی خدا ، مرسی 

ی ِ دانه ی سیب

ی ِ حس و حال ِ جدید ، 

احساس ِ زن بودن ، پرورش دادن 

مثل روییدن ی دانه ی سیب ، 

همینقدر لذیذ 

حس ِ خوبی دارم 


کجایی خدایا

تعجب کردم . إز بهمن تا حالا اینجا هیچی پست نکردم 

خیلی خواستم بیام و بنویسم ولی نشد نمی دونم چرا 

دلم تنگ شده برا نوشتن ، اما چیزی نمیتوان بنویسم 

اینروزا دستم همش به سمت اسمونه اما از خدا خبری نیست ، نمی دونم کجاس ، هواسش هست یا چی ، جوابمو نمیده 

دلم براش تنگ شده .

بهش نیاز دارم ، چپ و راست نذر میکنم ، دیگه نمیدونم چیکار کنم ، اما تو این روزا ی چیزی یادم داد

اینکه عجول نباشم و پله پله ازش هر چیزی رو بخوام 


قشنگ اینه بعد مدت ها دارم گریه میکنم ، قشنگ اینه دیگه برای هر چیزی گریه نمیکنم ، قشنگ اینه به فکر اینم که چیکار کنم 

مرسی خدا 



اتفاقا

پی نوشت : منم مثه پروانه ِ توی پیلم گیر کردم ، و دارم بازش میکنم ، اروم اروم ، و حالا هیچ شکایتی از خدای خودم ندارم ، 

حتمن ی ِ حکمتی هست و من منتظر پروانه شدنم

ی اتفاق ِ اتفاقی

ی چیزی هست ، که باید به زبون بیاد ولی نمیاد ، شایدم نباید بیاد ، 

خیلی وقته حوصله ی بازی با کلمه ها رو ندارم ، ولی ی چیز قشنگ یاد گرفتم 

پیله ی کسی رو نباید باز کرد ، باید اجازه داد بعضی اتفاقا تو زندگی ادما بیوفته ، تا بتونن پروانه بشن ، 

این پیله و پروانه و درک این مسئله باعث شده خیلی جاها حرف نزنم ، اجازه بدم ادما روند رشدشونو خودشون طی کنن 

دوستت دارم خدا 



تمرکز

ی جورایی حس میکنم شانس لذت رو در گذشته از خودم گرفتم ، 

با باورهای خودم .. 

امروز برگشتم به گذشته که چقد با ادما صمیمی بودم ، و ی سری ضعفایی که دارم ، 

این ضعف ها باعث شد نتونم خیلی کارا و لذتا رو تجربه کنم ، 


مهمونی

امشب جایی مهمونی دعوتیم که خیلی راحت نیستم ، ولی امیدوارم این ادمها بتونن همراههای خوبی برامون باشن ، 

نمیدونم چرا هر وقت میام تو داشبورد بغض میکنم و میخوام ناله کنم ، 

فکر میکنم پی اینجا رو با اشک و بغض و ناله ساختم

ی پله بالاتر

پله ی بعدی رو تو زندگیم میخوام به کمک خدا خودم مشخص کنم ، 

طعم تلخی رو هروز و بارها دارم میچشم ، لحظه ها سختن اما میگذره ، 

مهم اینه که خدااا بعد از مدت ها میخوام صدات بزنم ، 

دستمو میبینی ، دستامو بگیر 



لحظه هایی که بر باد رفت ..

ی ِ شمع روشن کردم روبروم ، 

حالا میفهمم چ ِ بی هدف فقط کوچیک شدم .. 


زندگی

زندگی تغییر نمیکنه ، این ما ادماییم که هروزمون پر از تغییره ... 


به هوای باران

دلم یکهو نوشتن خواست ، 

نمیدانم حتی چه باید بگویم ، چه باید بنویسم 

اما دلم هوای باران دارد .

هوای پاییز ، هوای ساز ، 

هوای تو را ..

دلم برای نوشتن تنگ شده . برای بودن برای حرف زدن ، خیلی وقته گوشی برای شنیدن و کسی برای گفتن ندارم ، چیزیه که خودم خواستم ، اما چه بد کردم برای خودم و چه بد خواستم ، 

ی حسایی دارم 

حس میکنم دارم گند میزنم به لحظه هام 

اما بعضی چیزا که چشمام نمیدید و تو این روزای گند دارم میبینم 

خوب هم نیستم 

بعضی وقتا قید همه چیو میزنم اما این که نمیشه 

این شگردا مدت زمان داره 

بعد ی زمانی لوس میشه 

ذهنم درگیره 

دلم گرفته 

اما بازم خوبم 

به خاطر بابا ، به خاطر ماما 

خوبم 


تمشکی همیشه تو زندگیت صادق باش حتی اگر به نفعت نیست !

یک سالی میشه کلش بازی میکنم 

امروز تصمیم گرفتم بفروشمش 

حس میکنم بچمو دارم میدم بره :(

مادر شدن ، یا مادر بودن رویای شیرینیه 

مخصوصا فرشته ای از جنس تو داشتن شیرین ِ


بعضی وقتا فکر میکنم بودنت رویاست 

همیشه باش ، جلوی چشمام 

همیشه باش 

این روزا به اسمون نگاه میکنم 

اما دریغ از حتی ی قطره 

اسمون ، بیا با هم بغض کنیم 

بیا باهم بباریم ، مثه اونوختا 

بیــــــا