-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 خرداد 1402 12:25
ی چیزایی درون من عوض شده .. دارم تلاش میکنم ازین لحظه ها دور بشم و شخصیتمو ارتقا بدم .. جذابن این روزا .. این روزا که میگم دوساله که شروع شده و من دارم اموزش میگیرم .. من خودمو روحمو تو مسیری قرار دادم که حال خوبی بهم میده .. این لحظه ها برام ارزشمندن .. من این روزا حالم از روزایی که تا الان گذروندم خیلی بهتره .. از...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 آذر 1401 02:08
میدونی چی شد ؟ تو ماشین نشسته بودیم منتظر ، یهو اهنگ گل نااااازم پلی شد … هعیییی ی وقتا با همین اهنگ اشکهاااااا که نریختم
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 آذر 1401 02:05
من ی دخترم ، با رویاهای خیلی بزرگ ، ادما چطوری به رویاهاشون میرسن ؟؟ چ طوری حال دلشونو خوب میکنن ، چرا پدر مادرامون ، معلمامون ، هیچ کس بلد نبود بهمون یاد بده زندگی کردن تو لحظه رو ؟ ی نفس عمیق در جواب همه ی سوالای توی ذهنمه ، یعنی من میتونم به بچه هام اینو یاد بدم ؟؟ وقتی هنوز خودم زندگیش نکردم؟؟؟ بچه هام ؟؟؟ اینم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 آبان 1401 15:58
ا زون روزا که وبلاگ نویس بودم خیلی میگذره الان دفترم هرجابرم همراهمه ، مینویسم جوهر خودکار به شادیام ، به غمام ، به خواسته هام جوووون میده هیچ وقت فکر نمیکردم انقد نوشتن روی کاغذ حالمو بهتر کنه من هنوزم دارم یاد میگیرم ، با وجود دوتا فرشته که هنوز خودم باور ندارم !! انگار جسمم که هروزشو داره میگذرونه ولی روحم هنوز تو...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 مرداد 1401 00:43
زمان برای من مثل برق و باد داره میگذره ، میتونم بگم هیچی ازین روزا نمیفهمم فقط چشممو که باز میکنم میبینم دوتا فرشته کنارمن که از منن و این میشه شروع روزم و تمام وقتمو براشون میذارم انگار که من دوباره متولد شدم ، دوماه شدم سه ماه شدم شش ماهه شدم دندون درمیارم و بازیای بچگونه میکنم ولییییییی این دفه خیلی فرق داره ،...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 فروردین 1401 05:48
هیچ وقت فکر نمیکردم خدا دختری به این زیبایی بهم بده با خودم خیلی فرق داره و همین جذابیتشو برام خیلی زیاد کرده اسمشو خودم انتخاب کردم باران نه اما اسمش همونیه که شبا تنهاییمو باهاش تقسیم میکردم و واقعا ماهه مرسی خدا جون واسه همه چی ممنونم
-
پاییز و بارون رویای همیشگی من
چهارشنبه 10 آذر 1400 20:21
هنوزم عاشق پاییزم هنوزم بارون منو زیرو رومیکنه این روزا که استارت ۳۲ سالگیم خورده همش به این فکر میکنم چقدرررر برای خودم زندگی کردم ؟؟ توی ۳۲ سالگی هنوز میتونم بگم خیلی تجربه نکردم زندگی رو امروز مامان حرف جالبی زد که تو خیلی دختر مستقلی هستی چیزی که من هنوز از بابتش ناراحتم که نیستم اما خیلی جالبه از زبون کسی که هیچ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 مهر 1400 00:55
ازون روزا خیلی میگذره مدتی رمز اینجا رو گم کرده بودم اما امشب یه دفعه به ذهنم زد بیام یاد دوستام واون حال و هوا این روزا من بیشتر از هر وقتی درگیر زندگی و زندگی کردنم تلاش برای بزرگ شدن و حتی تلاش برای دووووبببااااررررهههه بزرگ شدن و قسمت جذاب زندگی همینه که با فرزندت دوباره بزرگ بشی شماها کجایین ؟ چه میکنین ؟ مرسی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 دی 1398 00:15
بعد از تو باران ، هنوز میباردبعد از تو این خانه هنوز مرا دارد
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 دی 1398 00:04
بعد از تو باران ، هنوز میباردبعد از تو این خانه هنوز مرا دارد
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 دی 1398 03:41
چیو باور نمیکنی ..اینکه من هنوز اینجام یا اینکه هنوزم مورد خطابم قرار گرفتی ؟چه خبر ؟؟ من حتی نمیدونم کجا نظر میشه گذاشت با اینکه اکتیوش کردم ولی نمیبینمش
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 دی 1398 01:25
ی پیام دریافت کردم قبل اینکه بخونمش گفتم اسفند نزدیکه پیامو که باز کردم دیدم نوشته اذر نزدیکه چقدر ذهنا بهم نزدیکه وقتی ادما باهم بزرگ میشم ما باهم بزرگ شدیم و یادش بخیر چطور میشه ریپلای کرد پیامی رو که ریپلای نداره
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 مهر 1398 14:35
یاد گذشته ها با بهترین دوستا خیلی شیرینه چه اشتباه چه درست شدن خاطراتم که منو به اینجا رسوندن با این تفکر و باور ، اینکه حتی میای میبینی که دوستای قدیمیت اینجا میان و پیام میذارن هنوزم حس خوبی دارن یعنی نگممممممم
-
یکی از حسای خوبم
چهارشنبه 3 مهر 1398 16:58
درست همون لحظه که کتاب میخوندم خودمو تو خونه ی رویاهام تصور کردم .. حس ِ خوب ی بهم منتقل شد .. این باشه به یادگار تا روزی که تو همون لحظه قرار بگیرم ~> چهار اثر فلورانس
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 مرداد 1397 18:43
هیچی انقد هیجان نداشت که ببینی ده ساله ازین وبلاگ نتونستی دل بکنی و همچنان هر از گاهی بهش سر میزنی و چند خطی مینویسی تیر ٨٧ کجا و مرداد ٩٧ کجا
-
نامه ای به خدا
پنجشنبه 18 مرداد 1397 18:41
ی جوری ازت دور شدم که هرچی میگردم تو هیچ لحظه ای پیدات نمیکنم شاید این همه خوشبختی رو لایق نیستم که تورو فراموش کردم ، تویی که همه ی اتفاقای خوب ِ زندگیمو بی منت بهم بخشیدی ، ی جوری نیستی یا شایدم هستی که من رد پاتو میبینم ولی راحت میگذرم منو ببخش ، به خاطر تموم ندیدنا ، به خاطر همه ی دیده شدنام هیچ کس مثه تو نمیتونه...
-
همینطوری یهویی
چهارشنبه 9 اسفند 1396 18:53
تولدت مبارک دیوونه !!!!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 تیر 1396 17:14
روزا به سرعت میگذرن و من با ی کوچولو که گاهی هنوززز باورم نمیشه تو وجودم وول میزنه و ابراز وجود میکنه زندگی میکنم ، گلهی تو دلم باهاش حرف میزنم و گاهی روی برگه کلمه هایی رو براش یا به عبارتی برای خودم خط خطی میکنم ، هنوز ندیدمش اما ی حس ِ خوب که ی هدیه ی کوچولو که قراره تو دستای من رشد کنه .. خلاصه که باید مادر شد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 خرداد 1396 17:12
الان میتونم بگم دارم مادر میشم از پیاماتون ممنونم ، مادرشدنم سال پیش برای شاید چند روز بیشتر نبود ، یک سال ازون پست میگذره چ روزایی گذشتن ، بدون حرف زدن و با سکوت خداروشکر که هنوز هستم و هستید
-
چ جالب
سهشنبه 9 خرداد 1396 17:04
ینی من یک ساله ننوشتم
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 خرداد 1395 06:26
امروز ٢٦ خرداد ، ساعت ٤ صبح حضورت اعلام شد اشکام جاری شد پدری خوشحال شد اولین خاطره ی قشنگ من بعد مدتها
-
معجزه ی کوچولوی من
چهارشنبه 26 خرداد 1395 06:24
انقدر خوبم که از دیشب فقط یک ساعت خوابیدم ، انقدر خوب که نمیتونم به خوابیدن فکر کنم ، نمیدونم دیگران هم عین من خوب هستن ؟؟؟؟!!!!!! ی ِ معجزه ی بزرگ ، اما کوچولو و دوست داشتنی ... مرسی خدا ، مرسی
-
ی ِ دانه ی سیب
چهارشنبه 26 خرداد 1395 06:21
ی ِ حس و حال ِ جدید ، احساس ِ زن بودن ، پرورش دادن مثل روییدن ی دانه ی سیب ، همینقدر لذیذ حس ِ خوبی دارم
-
کجایی خدایا
سهشنبه 4 خرداد 1395 01:00
تعجب کردم . إز بهمن تا حالا اینجا هیچی پست نکردم خیلی خواستم بیام و بنویسم ولی نشد نمی دونم چرا دلم تنگ شده برا نوشتن ، اما چیزی نمیتوان بنویسم اینروزا دستم همش به سمت اسمونه اما از خدا خبری نیست ، نمی دونم کجاس ، هواسش هست یا چی ، جوابمو نمیده دلم براش تنگ شده . بهش نیاز دارم ، چپ و راست نذر میکنم ، دیگه نمیدونم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 بهمن 1394 00:13
قشنگ اینه بعد مدت ها دارم گریه میکنم ، قشنگ اینه دیگه برای هر چیزی گریه نمیکنم ، قشنگ اینه به فکر اینم که چیکار کنم مرسی خدا
-
اتفاقا
جمعه 9 بهمن 1394 00:12
پی نوشت : منم مثه پروانه ِ توی پیلم گیر کردم ، و دارم بازش میکنم ، اروم اروم ، و حالا هیچ شکایتی از خدای خودم ندارم ، حتمن ی ِ حکمتی هست و من منتظر پروانه شدنم
-
ی اتفاق ِ اتفاقی
جمعه 9 بهمن 1394 00:06
ی چیزی هست ، که باید به زبون بیاد ولی نمیاد ، شایدم نباید بیاد ، خیلی وقته حوصله ی بازی با کلمه ها رو ندارم ، ولی ی چیز قشنگ یاد گرفتم پیله ی کسی رو نباید باز کرد ، باید اجازه داد بعضی اتفاقا تو زندگی ادما بیوفته ، تا بتونن پروانه بشن ، این پیله و پروانه و درک این مسئله باعث شده خیلی جاها حرف نزنم ، اجازه بدم ادما...
-
تمرکز
پنجشنبه 1 بهمن 1394 16:19
ی جورایی حس میکنم شانس لذت رو در گذشته از خودم گرفتم ، با باورهای خودم .. امروز برگشتم به گذشته که چقد با ادما صمیمی بودم ، و ی سری ضعفایی که دارم ، این ضعف ها باعث شد نتونم خیلی کارا و لذتا رو تجربه کنم ،
-
مهمونی
پنجشنبه 1 بهمن 1394 16:13
امشب جایی مهمونی دعوتیم که خیلی راحت نیستم ، ولی امیدوارم این ادمها بتونن همراههای خوبی برامون باشن ، نمیدونم چرا هر وقت میام تو داشبورد بغض میکنم و میخوام ناله کنم ، فکر میکنم پی اینجا رو با اشک و بغض و ناله ساختم
-
ی پله بالاتر
چهارشنبه 30 دی 1394 18:44
پله ی بعدی رو تو زندگیم میخوام به کمک خدا خودم مشخص کنم ، طعم تلخی رو هروز و بارها دارم میچشم ، لحظه ها سختن اما میگذره ، مهم اینه که خدااا بعد از مدت ها میخوام صدات بزنم ، دستمو میبینی ، دستامو بگیر