ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

اضافه بار خورده بهم

بار زدم ، بغضامو بار زدم و به دوش میکشمشون ، دنیا با بغض گرفته س ، تاریک ِ ، دلگیر ِ ، دوست داشتنی نیست ، هر چی میگذره هر چی میرم جلو به بارم اضافه میشه ! 

بی قرار

توی این همه بی قراری حتی دیگه خودمو هم نمیشناسم و سخت در عذابم ، بغضی که گلوم و می فشاره ، گریه های وقت و بی وقت ، همه بی قراریمو تشدید میکنه ، خسته م ، و خیلی دلگیر ازین ادما ! 

تمام ِ پیچیده گی هایم

چیزی در درونم عذابم میدهد ! گویی مغزم در حال ِ انفجار است ، چیزی گوشه ای از ذهنم ارام و قرارم را گرفته است ، حتی دلم نمیخواهد نزدیکش شوم ، اما مرا ناخوااگاه به سمت خود می کشاند ،،  ترس ِ نداشتنش آزارم میدهد ، نمیدانم چرا اینقدر پیچیده ست ! او ساده مرا نمیخواهد ولی ذهنم مرا میپیچاند ، انقدر شلوغ است که گویی مردمائی دران شورش کرده ند و سروصدا میکنند ! از میان ِ ان همه هر کدام چیزی میگویند ، با تو سردی میکند ، مدتهاست که تلخ است ، حرفش را به تو نمیزند و فقط با سکوت نگاهت میکند ، دلش برایت تنگ نمیشود ، و دیگری مصمم تر میگوید شاید هم دیگر دوستت ندارد !!! و دوباره همه شان بهم میریزند ، ان پائین تر چیزی سخت گلویم را می فشارد ، دستانم میلرزند ، کسی در ذهنم میگوید نکند تنها شوی ؟! نکند بی قراری هایت چندین برابر شود ، نکند چشم هایش را از تو بگیرد ، نکند .... و باز هم شلوغ میشود و هیچ نمیفهمم جز همهمه ی صداها را ، این بار چشم هایم عکس العمل از خود نشان میدهد ، صدایم در گلو میپیچد که چه میشود ؟! و باز هم آینه ی بیچاره که حجم ِ سنگین نگاههایم را تحمل میکند .