داشتم میگذشتم که چشمم به میز خیلی بزرگ خورد .. خیلی کنجکاوانه نگاه میکردم و تپلی پشت ِ سرم داشت میومد و میگفت خیلی دلم میخواد تنها چیزی که دیدم ی ِ عالمه عکس از طفلای معصوم و نازنین ، حتی وقتی داشتم رد میشدم ی اقایی اومد حرف بزنه که سرمو با بغض برگردوندم .. فکر میکردم نمیتونم از پسش بر بیام .. اما رعنا نذاشت ! رعنا با اون چشماش ...
اما رعنا نذاشت ! ...
هاااان ... نفهمیدم چی شد
هیچی باو .. ولش کن :دی
عجب فرشته ایه رعنا...
اره .. ی فرشته ی کوچولو
سلام دوست خوبم/وبلاگ زیبایی دارید
خوشحال میشم از وبلاگ منم بازدید کنید.ممنون[گل]
دوست عزیز اگر تمایل به تبادل لینک دارید ، وبلاگ من را با این نام لینک کنید ...
<< میچکا >>
ما از همان کودکی اسیر دست نویسندگان شدیم !
وگرنه کدام روباه پنیر میخورد ؟؟!