ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
نمیدونم تو کجای این روزا گم شدم که دستم دیگه قلم نمیره ..
نه تنها به کیبورد .. حتی به قلم .. نمیدونم انگیزه هام واسه ی بودن و زندگی کردن از کی به باد رفت ، نمیدونم تمام ِ انگیزه هام چرا تبدیل شده به ی نا امیدی که توده ش زندگیمو اینجوری داره نابود میکنه ، فقط میدونم که ی مُرده م ، ی مُرده که متحرک ِ و فقط با حرفای ی سری از آدما مثل بابا که با حرفاشون بهم تلنگر میزنن ، مثه شوک ِ الکتریکی .. و تا مدتی منو به فکر میبرن .. گاهی اشک توی چشمام میارن .. گاهی هم ی بغض ِ خفیف که دیوونه کننده س ، ی کوچولو مثل ِ این بچه مظلوما شدم .. که بیشتر شبیه این ادمای احمق میزنن .. نه مظلوم .. دیگه کارم به جائی رسیده که وقتی میخوام به کسی برسم به خودم این جمله " ماسک لبخند" رو میگم ُ ناخودآگاه و به زور ی لبخند میزنم تنگ ِ قیافم ُ و میشم همون که بودم .. ! این آخرا دیگه سر کلاسم نمیتونم تمرکز کنم .. چه برسه روی حرفای اطرافیانم .. مثلا بابا داره اتفاقات ِ روزشو واسم تعریف میکنه یهو ی سوال بی ربط ازش میپرسم .. خُب این انتهای بی شخصیتی ِ من ِ ولی دست ِ خودم نیست .. مثلا دیروز یهو به خودم اومدم دیدم اتاقم افتضاح ِ قرن ِ و من مدتهاست توی این به اصطلاح زباله دونی شب و روزم و میگذرنم ، این روزا تنها وقتائی خیلی خوشحال میشم که گندم و از نزدیک میبینم .. با مسیح حرف میزنم .. خانوم تپلی درو به روم باز میکنه که غافلگیرم کنه .. وقتی با بابا تماس میگیرم و وقتائی که باهام حرف میزنه و بهم شوک میده .. همین .. من گم شدم فقط نمیدونم کجای این روزا بود که من حالا دیگه خودم نیستم ..
چند شب پیش با تمام ِ این دیوونگی هام و خواسته هام و همه چی ُ همه چی روی آینه ی اتاقم به انگلیش نوشتم "من میدونم تو بهترین خدائی" حقیقت هم همینه ..
این روزا عجیــــــــــــــــــــــــب تسلیم خواست ِ توام .. این روزا عجیب به تو فکر میکنم .. عجیــــــــــب !! :* ماچ واسه خدا :*
روز بخیر
aliiiiiiiiiiiiiii bod harfat mesle tamam harfayi ke mn nemidonam be ki begam
مرسی عزیز م ... چرا جائی نداری حرفاتو بگی ... همیشه دو تا گوش یشنوا هست !! :*
نمیدونم چرا با خوندن وبت این اومد تو ذهنم: بینگُ
