ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

او هم رفت !

در شبی تاریک

که صدائی با صدائی در نمی آمیخت

و کسی کس را نمیدید از ره نزدیک ،

یک نفر از صخره های کوه بالا رفت

و به ناخن های خون آلود

روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر .

شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخره ها خشکید .

از میان برده است طوفان نقش هائی را

که بجا مانده از کف پایش.

گر نشان از هرکه پرسی باز

بر نخواهد آمد آوایش.

آن شب هیچکس از ره نمی آمد

تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود.

کوه : سنگین ، سرگردان ، خونسرد .

باد می آمد ، ولی خاموش .

ابر پر میزد ولی آرام .

لیک آن لحظه که ناخن های دست آشنای راز

رفت تا بر تخته سنگی کار کند آغاز ،

رعد غرید ،

کوه را لرزاند .

برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه

پیکر نقشی که باید جاودان می ماند.

امشب

باد و باران هر دو میکوبند :

باد خواهد برکند از جای سنگی را

و باران هم خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید.

هر دو می کوشند

می خروشند.

لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه

مانده برجا استوار ، انگار با زنجیر پولادین .

سال ها آن را نفرسوده است .

کوشش هر چیز بیهوده است

کوه اگر بر خویشتن پیچید ،

سنگ برجا همچنان خونسرد می ماند

و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک

یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت

در شبی تاریک

پیوست -: اون رفت ... مُرد ! دو سال بود که ازش خبری نبود .. دیروز گفتن .. مُرد

به همین راحتی .. ! تو خیلی منو دوست داشتی .. اما 2 سال خبری ازم نگرفتی ..

منم دوست داشتم .. تو .. ارمغان .. زری ..

دلم برای ارمفان و زری می سوزه

روحش شاد !