ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی ِ عالمه حرف زدم ......

دیروز گندم اخر شبی ک ِ داشتیم برمیگشتیم .. قیافه ی نحسمو تحمل کرد .. توی قطار گفت ی چیزی از صب میخوام بت بگم .. تو بغض داری ؟ گوله گوله از چشام داشت میریختااااا انقد پروام میگم نه .. خوبم .. تو این فکر بودم ک ِ با بابا بحرفم .. 

رفتم و حرفیدم .. بابائی ازم خواست صبور باشم .. بابائی ازم میخواد تا صبوری کنم .. اما سخته .. 

از مامان گفت .. من ک ِ عادت به اینجور گریه کردن ندارم هق هق گریه کردم تو ماشین .. اونم جلوی بابا .. انقدم با لحن ِ بد باهاش حرف زدم ک ِ انگار تمام ِ عقده های این 3 ماه رو سرش خالی کردم .. البته نه همشو :دی 

انقد گریه کرده بودم و عصبی بودم ک ِ رگای سرم زده بود بیرون .. بابائی شکه شده بود .. خواهری وقتی دید شکه نگام میکرد .. 

رفتم یک راست حمام .. حوصله ی اینو نداشتم کسی بخواد باهام حرف بزنه و حرفاشو بهم تحمیل کنه .. وقتی بابا توی ماشین باهام حرف میزد .. حس میکردم داره چرت میگه .. انقدر ک ِ ناراحت بودم واسه حرفاش هیچ ارزشی قائل نشدم .. این هنوزم ک ِ هنوزه شکه م کرده و ناراحت .. کاملا هم بهش نشون دادم ک ِ حرفات همش مصنوعی ِ و خودتم میدونی داری ماست مالی میکنی این روزا رو .. خسته نکن خودتو .. 

 

من ک ِ از کار خونه زیاد خوشم نمیومد .. این روزا انقد ذهنم شلوغ و درگیر ِ ک ِ همش در حال ِ کار ِ خونه م .. اصن انگار لذت میبرم .. دیشب با تمام ِ خستگیم .. حمام کردم و اومدم اتاقمو تمییز کردم .. این غیر قابل باور ِ ولی خب .. انجام دادم .. 

 

این خیلی بده ک ِ آدم ی مادر قوی نداشته باشه .. این خیلی دردناکه ک ِ مادر ِ آدم تو لحظه های سخت زندگی زودتر از خودت جا بزنه :دی 

این روزا همش یاد روزیم ک ِ واسه عمل بیمارستان بستری شدم ... 

:))))) باور نکردنی بود اما به جای اینکه من استرس داشته باشم و حالم دگرگون باشه ک ِ عمل دارم ... مامان رنگش پریـــــــــــــــــــــــــده بود فشارش افتاده بود اصن حال حرف زدن نداشت ... بعد به جای اینکه دلداری بده ..................................................... ! 

 این روزام همین شکلی ِ به جای اینکه سنگ صبورم باشه ... آرامشو ازم میگیره ...  

4 / 5 روزی میشه مثه خررررر اشک میریزم ... بازم قلبم درد میکنه ... امروزم دانشگاه نرفتم ... یک شنبه هم نرفتم .. دیشبم یکی از کلاسامو رفتم فقط .. فردا هم ک ِ نمیرم .. 

حوصله ی هیچی ندارم ... ! 

ی کتاب خریدم .. 50 ص ازشو خوندم جالب بود .. یکم ذهنمو باز کرد .. باید تا اخرش بخونم ببینم چطور میشه ..  

نظرات 3 + ارسال نظر
シوシ فرنگی سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1391 ساعت 18:13 http://lahzeham.blogsky.com/

نوشی جون سخت نگیر دوست گلم...هر چی بیشتر این زندگی رو سخت بگیری بیشتر برات سخت می شه...فکر کن تو آینده های زیادی داری...اگر بخوایی برای هر مورد و مشکلی که تو زندگیت به وجود میاد اینهمه استرس و ناراحتی به خودت بدی خدای نا کرده ناراحتی اعصاب می گیری...اعصابت ضعیف می شه...تازه مگه تو چند سال داری که اینهمه استرس نگرانی داشته باشی؟ 21 یا 22 که سنی نیست برای اینهمه خودخوری...سعی کن تو هر موردی آرامش خودت و حفظ کنی بهتر کارا پیش می ره...باور کن

هفت دقیقه سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1391 ساعت 20:24 http://www.7min.ir

هر آدمی یه ویژگی هایی داره که شاید نتونه انتظارت ما رو بر آورده کنه , همین طوری که ما نمی تونم همه ی انتظارات اطرافیانمونو برآورده طرف کنیم ...

شیرین پنج‌شنبه 18 خرداد 1391 ساعت 02:48

چی تو رو انقدر پریشون کرده مهرنوش...؟

شاید زندگی ..
زندگی رنگارنگ ..
ک ِ هر روز تورو با ی ِ زنگ ِ خاص متعجب میکنه ..
!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد