ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

تلخنــــد

رفتیم خونه مادر شهربانو ، حالش خوب نبود ، ساغر با ذوق ِ زیاد و خیلی با ادب تر از قبل بود .. دلم برای این بودنش تنگ بود ، هیچ وقت به عمرش ندیده بودم این شکلی باشه :D مامان گفت بریم خونه پسر خاله ت نی نی رها تازه به دنیا اومده .. منم ی مقدار هدیه گذاشتم توی پاکت و رفتیم ، از همون در ِ ورودی ، شوهر خاله م با ی قیافه ی باور نکردنی .. اصلا تحویلم نگرفت : ( رفتم تو پسر خاله م بود سلام کردم به زور جوابمو داد و روشو کرد اونور :-S اون یکی هم که :-& اصن انقدر حالم گرفته شد ، اولش به روی خودم نیاوردم ، پری زد به پام فهمیدم تابلو میزنم ی خورده لخند و چاشنی ِ تلخیم کردم و خاله م اومد با ناراحتی ِ زیاد باهام حرف زد :-& اصلا دلم نمیخواست اونجا باشم : ( دیگه از شانس مامان گفت بریم و 10 دقیقه بیشتر ننشستیم .. عروس ِ پسر خاله سومی رو هم دیدم .. : | مادر شهربانو دید خیلی ناراحتم گفتم بذار بدونه چرا ناراحتم فکرای دیگه که خیلی بدن به ذهنش نیاد .. اصن خوشم نیومد !!


× مادر شهر بانو ی ِ عالمه مربا و ترشی و لواشک واسم داد وااااای عاشقشونم :X




نظرات 3 + ارسال نظر
فرزانه دوشنبه 23 مرداد 1391 ساعت 08:34

اوا
چرا اینطوری رفتار کردن آخه ؟

منم نمی فهممشون اصن :(

هفت دقیقه دوشنبه 23 مرداد 1391 ساعت 14:21 http://www.7min.ir

سلام
چه رفتار عجیبی داشتن ! چند سال پیش واسه منم یه همچین اتفاقی افتاد البته با شدت کمتر , حس بدیه :(


اخی :(
تو هم ؟ : (
چه روزگاری شده : (

ابر بهار جمعه 27 مرداد 1391 ساعت 00:10

خب واقعا از این رفتارا چی نصیبشون میشه ؟! هیچی !دنیا که ارزش نداره ...
نوش جونت عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد