ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
رفتیم خونه مادر شهربانو ، حالش خوب نبود ، ساغر با ذوق ِ زیاد و خیلی با ادب تر از قبل بود .. دلم برای این بودنش تنگ بود ، هیچ وقت به عمرش ندیده بودم این شکلی باشه :D مامان گفت بریم خونه پسر خاله ت نی نی رها تازه به دنیا اومده .. منم ی مقدار هدیه گذاشتم توی پاکت و رفتیم ، از همون در ِ ورودی ، شوهر خاله م با ی قیافه ی باور نکردنی .. اصلا تحویلم نگرفت : ( رفتم تو پسر خاله م بود سلام کردم به زور جوابمو داد و روشو کرد اونور :-S اون یکی هم که :-& اصن انقدر حالم گرفته شد ، اولش به روی خودم نیاوردم ، پری زد به پام فهمیدم تابلو میزنم ی خورده لخند و چاشنی ِ تلخیم کردم و خاله م اومد با ناراحتی ِ زیاد باهام حرف زد :-& اصلا دلم نمیخواست اونجا باشم : ( دیگه از شانس مامان گفت بریم و 10 دقیقه بیشتر ننشستیم .. عروس ِ پسر خاله سومی رو هم دیدم .. : | مادر شهربانو دید خیلی ناراحتم گفتم بذار بدونه چرا ناراحتم فکرای دیگه که خیلی بدن به ذهنش نیاد .. اصن خوشم نیومد !!
× مادر شهر بانو ی ِ عالمه مربا و ترشی و لواشک واسم داد وااااای عاشقشونم :X
اوا
چرا اینطوری رفتار کردن آخه ؟
منم نمی فهممشون اصن :(
سلام
چه رفتار عجیبی داشتن ! چند سال پیش واسه منم یه همچین اتفاقی افتاد البته با شدت کمتر , حس بدیه :(
اخی :(
تو هم ؟ : (
چه روزگاری شده : (
خب واقعا از این رفتارا چی نصیبشون میشه ؟! هیچی !دنیا که ارزش نداره ...
نوش جونت عزیزم