اصلا حوصله ی هیچی ندارم .. خسته م .. ی خستگی ِ تلخ که ازار دهنده س ! به زور میخندم .. سعی میکنم مامان ازم دلگیر نشه .. برخوردامو کنترل میکنم .. اما تو هَپَروتم .. دنیا دنیای من نیست این روزا .. این فکرا داره عذابم میده .. باید بیام بیرون .. از لاک ِ تلخ زندگی ! باید تو دنیای شاد خودم زندگی کنم .. من میتونم ! نه مثل همه .. مثل خودم زندگی کنم !!
* حذف شد !
بد نیست خوبه .. خوبه که این روزا بیشتر از هر روز ِ دیگه وابسته ی خانواده مم ! بیشتر از همیشــــه ! و اینو دوست دارم ..
عوض شدم .. خیلی ! باورم نمیشه .. آدمی که قبل بودم .. ازش متنفرم .. از اینی هم که هستم متنفرمااااا ولی خب ! دارم به ی جاهائی میرسم .. به جاهای خوب .. خوشحالم به هر بادی نمی لغزم و اینو دوست دارم ..کامل هم که نیست .. تازه دارم میشم ایده آل ..
از وقتی مسئله ی ازدواج برام جدی شد .. سید بهم حرف جالبی زد ! و این مسئله منو خیلی به فکر فرو برده .. (نه اینکه بگم الان قصد ازدواج دارم نه ) تو که این چیزا رو از طرف ِ مقابل میخوای .. خودت چی داری بهش بدی ؟ یا اینکه زن عموی عزیزم وقتی با تیکه بهم گفت مگه تو چی هستی ؟ که همه دنبالتن .. این باعث شده که بیشتر فکر کنم ! جالب نیست ؟ راس میگن من که ی دخترم چی دارم ؟ نه آشپزی عالی و .. هر چند که همه چیز اشپزی نمی شه .. توی روابط .. اخلاق .. اینا حرف اول رو میزنه .. به نظرم .. ادما با ی تیکه نون سیر میشن اما اخلاق که خوب نباشه .. سنگ روی سنگ بند نمیشه .. اینو مامان شهربانو میگه .. خب الان منم میگه راس میگه ..
تا حالا شده آدما به خودشون بفهمونن اونجورام که فکر میکنن ایده آل نیستن ؟ و به جای اینکه به خودشون ببالن و اعتماد به نفس کاذب داشته باشن بگن که سعی کنم رفتارم و مو شکافانه بررسی کنم و تغییرشون بدم ؟
این روزا توی روابطم ضعیف شدم .. ادما بهم حرف میزنن نمیتونم از پسشون بر بیام ... منی که توی استینم همیشه ی جواب داشتم الان مظلومانه نگاه میکنم و عذر خواهی میکنم که ببخشید
هر چند دلایل خودمو داشتم واسه رفتارم یا اون شخص خودشم همین کارا رو میکنه اما .. نمیدونم .. شاید واقعا نیاز به ی روانشناس داشته باشم که وقتی دارم رفتارم و تغییر میدم کمکم کنه و به بیراهه نرم .. مثل چند وقت پیش .. که کلا سیستم اعصاب و زندگیم ریخته بود بهم
باید درست بشه همه چی .. من میتونم .. !!
در این سیاهی ِ شوم ،
نگاه می لغزد ،
صدای تپش های قلبی می رسد به گوش
گاه می پرسم ز خود ..
این بیگانه از راه ِ دور ،
چه میخواهد !
که هر شب او را اسیر می بینم ..
اسیر ِ لحظه ها .
امتحانام تموم شدن ..
چند روزی میشه که ی سایه ی شوم بالای سر ِ دنیام داره خودشو نشون میده .. حس ِ خوبی نیست ٬ حس میکنم دنیام داره عوض میشه ٬ زندگیم داره بهم میریزه ٬ ترس خوب نیست ... اما توی دنیای تمشکی ی ترس ِ بزرگ اومده .. دلم میگیره ازش و اشکام گوله گوله میریزه .. نمیخوام اینجوری بشه .. زیبای خفته اگه نباشه .. من چی کار کنم ؟ انقد اعصابم داغونه .. که هیچی حالیم نی !! خدا روزای بد رو از ما دور کنه .. خدا پدری و مادری و خانوادمو برامون نگه داره .. صحیح ُ سلامت .. چون من نمیتونم تحمل کنم غم های بزرگ رو ..
دعوت شدم .. به همون جائی که پارسال همین موقع ها به سال قمری دعوت شده بودم .. نمیدونم چی میخواد ازم که هی دعوتم میکنه .. دفه ی پیش کاری نداشتم اما رفتم و مهمون نوازی رو در حقم کاملا به جا اوردن !!! اما امسال که میرم .. فهمیدم که باید بخوام !! خیلی چیزا بخوام .. باید زندگیمو ازین رو به اون رو کنم !! میگن میده .. پس منم میخوام !
* این سری هوائی میرم .. پس اگه دیگه منو ندیدین بدونین که تمشکی پر !! دفه پیش که هوائی اومدم و تنها هم بودم هیچی نشد این سری کل اکیپ بانوان فامیل هستن !! خدا رحم کنه !! یه فامیل منقرض میشن نسیمم هست .. پس قول نمیدم کر کر خنده نباشه
* قول نمیدم سایه ی شوم ِ زندگیم به این دعوت مربوط نباشه !!!!!!!!!
دو هفته از فرجه و امتخانم گذشتم .. ۴ تا امتحان دادم که .. ولی خیلی خسته شدم .. کاش جواب زحماتم و درس خوندنم اینجوری نمیشد .. انقدر خسته شدم که حد نداره .. ولی ی روز میتونم استراحت کنم و بعدشم که ی چهار واحدی دارم و .. اینا اصلا تمرکز ندارم .. اونقدر خسته م که نمیتونم حتی اینجا بشینم .. دوست داشتم ببینم دوستی هام در چه حالین .. دنیاشون در نبود ِ من چه رنگیه .. ولی خب .. ببخشیدم ..
برای خودم ~> روزا باید بیان و برن .. و من باید بگذارم زمان بگذره تا شاید روزای خوب خودشونو بهم نشون بدن .. لبخند بزنم .. و !! چند شب پیش برای اولین بار دلم خواست کسی رو می داشتم (ی اقائی) شخصش معلم نی اما .. یکی می بود .. نمیدونم چرا !! ولی خب خوشحالم که هیچ کس نیست !
* گندمی تولدش بود و تمام تلاش کردم تولد بگیرم براش .. دیدم تنهائی نمیتونم و کلا با همیم نمیشه .. از طنین کمک گرفتم .. یعنی طنین خودش سوال کرد و منم مطرح کردم .. جشن کوچولو کیک کوچولو .. خوش گذشت با اینکه امتحان اونروزم رو بسیار گند زدم و منتظرم ۱۰ بهم بده !!!! ولی ی برف بازی مشتی هم کردیم و حال داد !!
دوشنبه -: با خواهری رفتیم دندون پزشکی ُ بعدشم خونه ی عمو جون .. کلی با نسیم ُ امیـــن شیطنت کردیم ُ خندیدیم
سه شنبه -: شروع نشده فهمیدم پولامون گم کردم .. یا دزدیدن ازم .. دیدم جیبمو بتکونم ۷۰۰۰ تومن میریزه بیرون .. !!
چهارشنبه -: علاف ترین چهارشنبه ی عمرم بود .. ولی هر کی رو میدیدی !! دنبال ِ جزوه بود ُ ی کیسه برگه دنبالش بود ولی اخرش استاد بی تربیتمون برامون جبرانی اونم شنبه گذاشته که اصن تحمل این فاجعه رو نداشتم
پنج شنبه -: امروزم مثه همه ی روزای دیگه بیکاری طی میکنم و اومدم اینجا و بعدشم کلاس .. خدا امشب و زودی تمام کنه !!
چون احتمال داره چند روزی نباشم .. پس فردارو هم میگم .. فردا دوباره خونه عموم هستیم ُ قرار ِ اونجا بگذره .. شنبه شم که لابد دانشگاهیم و جبرانی داریم .. کلا هفته ی دیگه خیلی سخت باید بگذره و ما درس بخونیم که شک دارم بخونیم بعدشم که ۱۹ م اولین امتحان ِ کذائی ِ ماس و الی ۳۰ م که دیگه معلومه عمق ِ فاجعه تا چقدر ِ !!
اگه چند روزی نبودم ولی اینو بدونید که با گوشیم اینجارو به روز میکنم .. و از احوالاتم به ثبت می رسونم ..
پیوست -: دلــــم روز هاست بی قرار ِ تو و باران ِ بهشتیمان ست ُ بارانـــی نبارید تا خاطره ای تازه کنیم !
گفتم توی این مدت که هی دمغ نوشتم .. الان که شادم ی پست بذارم .. خیلی انرژی دارم نصف ِ شبی ، نمیدونم جریان چیه اما خدا رو شکر یهو انرژی تازه از سوی پروردگار سند شد به سمت ِ ما بهله بهله .. یهوئی ذهنم خالی شد و انرژی در وجودم سرشار .. و الان شیطنت از چشام داره میریزه .. فقط کاش تا اخر ِ هفته همینجوری پر از انرژی باشم .. آمین !!
نوشی دگرگون میشود .. یوهووووووووووووووو
دیروز سعی کردم تمام ِ کلاسام ُ برم و جزوه تهیه کنم ، ترم 5 بر خلاف ِ ترمای دیگه ، نه نظم برای آن تایم بودنم داشتم و نه جزوه نوشتم .. حالا هم مثه همه ی بچه های دیگه مجبورم برم جزوه بگیرم ، کار ِ سختیه و احساس می کنم وسواس ِ خاصی دارم نسبت به این کار .. ! همه بچه ها شور ِ خاصی دارن ولی این ترم متاسفانه اصلا ترم ِ جالبی نبود ، نه به خاطر ِ درسا !! نه هیچ نوع شورو شوقی بین بچه ها وجود نداشت .. بچه های ورودی جدید هم که متاسفانه حال ِ منو به عنوان ِ هر چی دانشـــ جو ِ بهم میزنن .. خدای من ! : × خب دیگه باید شروع کنم به درس خوندن و کمی از تایم ِ کامی و سایت ُ ... کم کنم ! اینجوری نمره های خوبی نخواهم گرفت !!!
طنین امروز برخورد جالبی باهام نداشت ، دلم شکست ، اما سکوت کردم و سعی کردم با گندم بگیم ُ بخندیم : ) مسیجائی که به گندم داد هر دو تامونو برد زیر ِ سوال و باعث ناراحتی م شد اما مهم نیست .. من که نباید هر جور که ادما میخوان برخورد کنم .. من باید اونجوری برخورد کنم که خودمو راضی کنـــه ! : ) در مورد ِ پست ِ قبلمم باعث ناراحتی ِ کسی شدم .. ازش معذرت میخوام .. اما به اون حرف اعتقاد دارم .. ببخشیــــد .. : ) آخر ِ ترم ِ ولــــی من هنوز هیـــچ فعالیتی در جهت درس خوندنم انجام ندادم .. خیلی دلم میخواد معدلم رو به 18 بکشونم .. اما نشدنیه .. ی آرزوی کوچولوء اما ای کاش بهش برسم .. خیلی دوست دارم معدل ممتاز باشم ُ نیاز به کنکور ِ ارشد نداشته باشم !! : ( اما نشدنی ِ دیگه ..
این چند روز خیلی جاها دعوت شدم .. و رفتــــم
ی جورائی خستگی از تنم در رفت .. لمل بعضی از دردای کهنه م تازه شده .. و دارم عذاب می کشم .. چیزی هم که هست اینه که نمیتونم فراموش کنم و یا نسبت بهش اروم باشم .. ادما چقدر لجبازن .. حتی لجباز تر از من !!! و روی حرفای بی پایه و اساسشو می ایستن ! توی این مدت ادما می خوان بهم بفهمونن که اشتباه کردم .. بهم بگن که مغرورم و خود خواه ! و بهم بفهمونن که کورم .. اما نیستم .. به خدا دارم میبینم که حرفاتون عذابم میده .. پس چرا قانع نمیشم ؟ از فردا می ترسم .. می ترسم آه ِ آدما منو بگیره .. آه ِ خدا منو بگیره .. من اعتقادات ِ خودمو دارم .. و دیگران هم .. من با خدا معامله میکنم . و نمیدونم که شماها با چی معامله میکنید ؟ خدایا اگر اشتباه میکنم بهم بفهمون .. تو که ماشاا.. استاد ِ ضد حالی .. بگو بهم ..
* هیچ دوستی ِ دو نفره ای نباید 3 تائی بشه .. اینو دیگران بهم میگفتن و من می جنگیدم که خلافشو ثابت کنم .. اما الان میفهمم چرا این حرفو میزنن !! یکی از دوستام ی روزی بهم گفت که تو برای دوستت ارزش نمیذاری و به دوستت نمی فهمونی که فقط با اون هستی ! من تمام ِ تلاشمو کردم و تغییر کردم .. حالا همون دوستم همون حرفی رو که زد خودش دچارش شده و خلافش عمل میکنه .. چرا ما ادما اینطوری هستیم ؟ الان میفهمم که میگه به خودت نناز ...... !
الان می فهمم که برای دوست تا چه حد باید ارزش قائل شد ! همیشه توی زندگیم در اشتباهم !! خوش به حال ِ پسرا که توی دوستیاشون از چیزا رو ندارن !
دیروز که رفتیم بیرون برنامه تغییر کرد و اتفاقی رفتیم امامزاده عینعلی و زینعلی توی پونک .. خیلی بهم چسبید .. مخصوصا نذری که عدسی بود .. انقد که طعمش هنوز زیر زبونم ِ اما یاد آوری ِ خاطراته سوخته .. ی جوری بود برام .. که ی چیزائی رو بخوام .. دلم هوسی بشه .. و دلم هوسی شد ! نمیدونم چرا دلم یهو اونطوری شد .. ! بعدشم که رفتیم همون باغی که اغلب میریم ُ اون خاطرات کاملا همراهمون بود ُ همه یاد میکردن .. وقتی هم که مادر دیشب دوباره حرفشو زد .. ناراحت شدم .. چون خانوم تپلی هنوزم روی حرفش هست ! اونو بی خیال ! این مهمه که من دو روز ِ رفتـــم توی رویا .. دارم با رویا زندگی میکنم :D ی رویای شیرین که خدا تو زندگیم نساخته ش خودم ساختمش :D این رویا رو دوست دارم ! : )
حرف برای گفتن زیاد دارم ، اما نمیتونم بگم چی ِ یا چی میخوام .. ی کم درگیرم .. با ذهنم .. دوست ندارم هر حرفی رو بیان کنم و این باعث میشه که بیشتر سکوت کنم .. گاهی هم دیگران رو کلافه .. چون قدیما برای هر مسئله ای حرفی داشتم .. اما این روزا ترجیح میدم سکوت کنم ُ نظراتی هم که میدم از ته ِ دلم نباشه ..
تصمیمات ِ مهم توی زندگی گرفتم .. که تا حدودی دارم عملیش میکنم ..
امروز توی دفترچه یاداشتم ی برگه رو خط خطی کردم .. از تصمیمم نوشتم .. عملیش میکنم ..
من از همه ی ادمای این دنیا مهم ترم .. و محتاج به گوشه ی چشمی .. من هرگز فرشته ی نجات افریده نشدم که هر کسی دردی داشت ارومش کنم .. نه .. من ... هیچی نیستم و باید اینو بفهمم همه زبون دارن و من زبون ادما نیستم !
قدم زدن رو خیلی دوست دارم .. این روزا همش عادت دارم بی بهانه راه برم .. بزنم به کوچه و خیابون ُ واسه خودم شاد و شنگول راه برم و فکر کنم ! جدیدن خیلی بی قراری میکنم .. تنها چیزیم که ارومم میکنه نماز خونده ! دیروزم انقدی دلم میخواست برم تنهائی ی مسجد خوشکل .. همینجوری به ی مسجد بر خوردم و رفتم توش .. موقع اذان کلی گریه م اومد ! چندین سال بود مسجد نرفته بودم ..
پیوست -: این روزا توی زندگیم بارون رو خیلی کم دارم .. زمین ِ خشک با سیل هم سیراب نمی شود ..
روزای متفاوت دارن حس میشن ..
امروز با انرژی شروع شد .. و روز جالبی بود ..
بعد از مدتها رفتم سر خاک ِ پدر جون .. اولش رفتیم قطعه ی شهدا .. سر خاک ِ برادر طنین ! همشون ی جوری نگاهم میکردن .. دعا خوندیم و کلی خوراکی خوردیم .. تیریپ پیک نیک بعدشم در مورد بعضی از اون هائی که شهید شده بودن صحبت کردیم که گندمی تعریف میکرد ازشون .. یکیشون و در موردش صحبت کردیم که مفقوالاثر بوده و بعد هم وقتی پیدا شه جسمش دست نخورده بوده .. یعنی همه ی اجساد فسیل میشن اما این یکی کمی متفاوت بوده .. آقای پیراینده .. باغبونِ بهشت زهرا اومد ُ دید زیادی بیکاریم گفت ی سیدی هست که دانشجوها خیلی میرن سراغش .. تیریپ ِ ما هم قطعا دانشجو میزد
هی تعریف کرد هی منو گندم همدیگرو نگاه کردیم و قیافه هامونو کج و کوله میکردیم !! آخرش گفتیم خب پاشیم بریم ببینیم چه خبره .. سر راه رسیدیم به قبر آقای پیراینده
چقدر چسبید !! حس ِ خیلی خوبی داشتم .. رفتیم سر خاک ِ سید موسوی .. اونم جالب بود !
وای حسین فهمیده رو پیدا کردیم .. احمد پلارک رفتیم همون شهیدی که همیشه سنگ ِ قبرش بوی گلاب میاد .. دستامون بوی گلاب گرفته بود ! خیلی جالب بود !
بعدشم سر خاک ِ باباجون رفتیم .. الهی بمیرم ... کلی گلگی کردم از بچه هاش .. درد و دل کردم .. بعدشم رفتیم قطعه ی هنرمندان !!
خسرو شکیبائی .. نوذری .. فردین .. نیکو خردمند .. ابدی .. مادر ابدی چقدر زجه زد الهی بمیرم ..
خیلی از هنرمندا رو رفتیم و فاتحه خودندیم .. کمی هم استراحت کردیم و تقریبا ی 5 ساعتی توی بهشت ِ زهرا چرخیدیم واس خودمون ..
به شهدای گمنام که رسیدیم .. بالای سر هر قبری فانوسی داشت .. خیلی خوشکل بود .. بعد از مدتها از ته ِ دل زجه زدم .. حیف هنوزم اشک دارم .. اما خیلی خوب بود ! خیلی !
ملت دودر میکنن میرن خبطای سنگین میکنن ... خونه خالی ُ و .. ما خبط میکنیم میریم موزه .. میریم بهشت ِ زهرا .. فک کن فقط .. مامان بابائی مدال ِ افتخار باید بدن بهمون
پیوست -: گفتم ؟ که دیگه حتی به چشام هم اعتماد ندارم ؟ نگفتم ؟
بروی ستاره ها می نشینم .. شب را لمس میکنم .. قطره های باران را میبوسم .. خدا را باز هم به آغوش میکشم ، میدوم .. گیسوانم را به باد می سپارم ، گل های لاله را دست میکشم ، امشب ، بادبادکم را هوا میکنم ! میدوم به راست و چپ ! گونه های خدا را میبوسم ، مست ِ هوای دلنشین ُ سبزه های با طراوت میشوم ، تاب بازی میکنم زمین و آسمان را از آن ِ خود میکنم ، و بر رنگین کمان ِ خداوندی سرسره بازی میکنم، بر روی زمین می ایستم ، دستانم را باز میکنم ، به آسمان ِ آبی نگاه میکنم ُ نفسی عمیــــــــــق میکشم ، من امشب دوباره زنده می شوم .. جان میگیرم .. و بر آسمان ِ زندگیم حکم میکنم !
من ، امشب تمام ِ حسرت های زندگیم را پشت ِ پلک هایم پنهان میکنم ! : )
* تولدم مبارک !
یک سال از دهه ی دوم ِ زندگیم گذشت : )
شیرینی و تلخی در کنار ِ هم معنا گرفت ..
این یک سال اشک ِ پدر رو دیدم .. و ای کاش نمیدیدم ..
تنهائی ِ خودم پی بردم .. از اون جهت که خدا یکی ست و من هم یکی !
فهمیدم باید تلاش کرد تا بدست آورد ،
با ادم هائی آشنا شدم که با صبر به بلندترین ها رسیدن !
فهمیدم عجله و احساس هر دو هم قدم همدیگه هستن ُ هیچ اتکائی نمیشه کرد
فهمیدم آسمون هنوز پای بند ِ من ِ و اما نمی باره ..
یک سال گذشت با درد ُ رنج ُ غم ُ شادی
که هر کدومش با سال های قبلش متفاوت تر بود ..
بزرگ شدم یا نشدم .. بهتر حرف میزنم یا نمیزنم .. بهتر عمل میکنم یا نمیکنم ..
نمیدونم ! اما میدونم کمی دیدم ، نگاهم متفاوت تر شد .
فهمیدم زندگی رو همونجور که ببینی همونجور پیش میره ..
فهمیدم سخت نباید گرفت ..
فهمیدم خیلی راحت میشه خوب بود و حکایت لقمه ای که دور ِ سر می چرخونی بودم.و هستم
دل کندم از بسیاری از وابستگی ها ..
کنار اومدم با زندگی ..
مسائل ِ جدی رو دیگه شوخی نمی گیرم ..
حالا میدونم که زندگی جدی ِ ! اما بازم همون شوخی ِ بزرگه !
فهمیدم دنیا فریب ِ ، ی فریب ِ بزرگ ِ دروغ ِ دوست داشتنی و گاها غیر قابل تحمل ..
فهمیدم 21 سال ِ پیش .. برای یک هدف بزرگ آفریده شدم ..
اومدم روی زمین ..
باز هم فهمیدم باید خندید .. به غم های لعنتی باید خندید !
و لِه نشد ..
فهمیدم بخوام میتونم .. و تونستم .. !
فهمیدم هر کی میگه از دروغ متنفرم خودش ی دروغگوی بزرگه !
فهمیدم هنوز هم خدا دوستم داره ُ میخواد که نگاهش کنم ..
من هنوز هستم ..
می نویسم ..
نگاه میکنم ..
میخندم ..
و با خنده م مثل همون بچه گی هام .. همرو میخندونم ..
فهمیدم باید پاک بود و پاک موند ..
فهمیدم اصول اخلاقی که به صورت ِ ی لاک درست کرده بودم و
مثل ی لاک پشت ازش دفاع میکردم .. اشکال داشت ..
حالا ، مستقل تر از روز های دیگه .. که گذشت ..
برای خودم فکر میکنم ، نگاه میکنم ..
حقایق رو .. اون چیزی که هست ،
و هنوز هم معتقدم که هیچی نیستم ُ جا برای پُر بودن بسیار دارم ..
مثل همیشه دستم روی کیبرده اما هیچی به ذهنم نیست که بنویسم ،
و تنها با فکر کردن .. یک سال میاد جلوی چشمام ..
توی زندگیم .. چیزی کم دارم .. که با چنگ و دندون دارم تلاش میکنم
به دستش بیارم .. وگرنه جز پوچ بودن حس ِ دیگه ندارم ..
این روزائی که گذشت .. با گندم گذشت .. طنین .. و مهمتر از همه با پدری !
سال ِ دیگه با کی میگذره .. چطور میگذره ؟ نمیدونم .. اما اینم میدونم که ..
این نیز بگذرد !
خُب بلاخره این نیز بگذرد ها اثر کرده انگاری .. حقیقت همینه که خود ِ آدم میتونه به خودش کمک کنه ولاغیر .. امروزم ُ با ی انرژی ِ مهار نشدنی شروع کردم ُ الحق که تونستم و تا آخر شب انرژیم دووم اورد ٬ اما گاهی بعضی چیزا تو دل ِ آدما هست که میشه بیانش کرد اما بیان نشه خیلی بهتره ٬ ی سری حسرت ها که شاید ی روزی بشه بلای جونت .. سر ِ درسام کلافه م ! ۴۰ ٪ از کلاسام ُ پیچوندم
توی خونه سیر کردم .. فکرای بد نکنین !!
حالا موندم منو این همه درسای نخونده
غصه دارم .. متون سیاسی م خیلی سخته ! دیکشنری کامی خراب بود هر کاری کردم درست نشد واسه همینم فردا نمیدونم چه گلی بمالم به گیسوانم !! ولی خُب انگار بازم باید پیچید به بازی
فردا باید سفارش بدم واسم جزوه بیارن کلی .. ی زمانی نصف ِ یونی جزوه ش از زیر ِ دست ما رد میشد .. حالا شدیم جزوه بگیر .. به هر حال تجربه ی خوفیه تا آدم بشم که هیچ جزوه ای مثه جزوه ی خودم نی ! والا ٬ اگر از این ماه شروع کنم میتونم قول بدم معدلم ۲۰ میشه
از همون ارزو های کودکانه بود بی خیال
برم بخوابم که دقیقا از اول هفته همش بیرون بودم و ۶ پاشدم ُ دیروقت خوابیدم .. بروم تا از خستگی هلاک نشده م !
گندم ، طنین ، خانوم تپلی .. منم که پایه ثابت ..
سید خندان ، پاسداران ، again سید خندان ..
ناهار .. رستورانِ چِرک ُ کثیف .. با کمال ِ تعجب استاد خوش تیپه که مثلا ما چشمون گرفتش !!
بعدشم صادقیه ، گلدیس ، کافی شاپ ِ کیوان ، ی قهوه ی دلچسب ُ فال ُ
خدافظی با دوستان ُ خونه خانوم تپلی ُ فک زدن ُ پیاده روی با بابائی ُ صحبت در مورد مسائل خیلی جدی !
من ×>