ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی چیزایی درون من عوض شده .. دارم تلاش میکنم ازین لحظه ها دور بشم و شخصیتمو ارتقا بدم .. جذابن این روزا .. این روزا که میگم دوساله که شروع شده و من دارم اموزش میگیرم .. من خودمو روحمو تو مسیری قرار دادم که حال خوبی بهم میده .. این لحظه ها برام ارزشمندن .. من این روزا حالم از روزایی که تا الان گذروندم خیلی بهتره .. از همه نظر .. روزی هزار بار هم خداروشکر شکر کنم کمه .. و این حس سپاسگذاری درون من هرو لحظه موجای مثبتی رو به سمت هدایت میکنه .. من برای این تغییر فرکانس ، سختی دارم میکشم .. اینکه از خانوادم دور میشم ، از ادمایی که دوسشون داشتم و اطرافم هستن ، از همه دور شدم ، دیگه حرفمو نمیفهمن ، دیگه حسمو نمیفهمن ، و اگر حرفی بزنم باعث ناراحتی شو میشه ، این تغییر فرکانس خوبیای زیادی برای من داره ، اما بهاشم اینه که اطرافیانم و دیگه ندارم ، اما من این ارتعاشی که این روزا به زندگیم میاد و پذیرام و با جون دل میخوامش و هروز برای این موضوع تلاش میکنم ، خدا کمکم کن ، من ازین بعد بیام بیرون و به مسیری که میخوام وارد شم‌

دوستت دارم قشنگترین

میدونی چی شد ؟ 

تو ماشین نشسته بودیم منتظر ، یهو اهنگ گل نااااازم پلی شد …

هعیییی

ی وقتا با همین اهنگ اشکهاااااا که نریختم

من ی دخترم ، با رویاهای خیلی بزرگ ، ادما چطوری به رویاهاشون میرسن ؟؟ چ  طوری حال دلشونو خوب میکنن ، چرا پدر مادرامون ، معلمامون ، هیچ کس بلد نبود بهمون یاد بده زندگی کردن تو لحظه رو ؟ 

ی نفس عمیق در جواب همه ی سوالای توی ذهنمه ، یعنی من میتونم به بچه هام اینو یاد بدم ؟؟ وقتی هنوز خودم زندگیش نکردم؟؟؟ بچه هام ؟؟؟ اینم واژه ی غریب دیگه س که با گفتنش خودمم خنده م میگیره

ازون روزا که وبلاگ نویس بودم خیلی میگذره 

الان دفترم هرجابرم همراهمه ، مینویسم

جوهر خودکار به شادیام ، به غمام ، به خواسته هام جوووون میده 

هیچ وقت فکر نمیکردم انقد نوشتن روی کاغذ حالمو بهتر کنه 

من هنوزم دارم یاد میگیرم ، با وجود دوتا فرشته که هنوز خودم باور ندارم !!

انگار جسمم که هروزشو داره میگذرونه ولی روحم هنوز تو همون سنای ۲۰ سالگی گیر کرده ، انگار الان بزرگتر شدم ولی نشدم فقط ی سری مسئولیت دارم که همه دخترا تو ۵ سالگی خاله بازیش میکردن 

جذابیت این دنیا تمومی نداره اما همش به این فکر میکنم که من روح چرا باید این جسمو با خودم یدک بکشم ؟ چرا باید برای این دنیا بودن حتما جسمی باشه ؟؟

بگذریم ..


*پ.ن : از قدیمیا هرکی گذرش به اینجا میخوره بیاد ی حالی بپرسم ازش 

به یاد تک تکتونم

زمان برای من مثل برق و باد داره میگذره ، میتونم بگم هیچی ازین روزا نمیفهمم فقط چشممو که باز میکنم میبینم دوتا فرشته کنارمن که از منن و این میشه شروع روزم و تمام وقتمو براشون میذارم انگار که من دوباره متولد شدم ، دوماه شدم سه ماه شدم شش ماهه شدم دندون درمیارم و بازیای بچگونه میکنم ولییییییی این دفه خیلی فرق داره ، فرقشم اینه که ی شری چیزا رو از نزدیک میبینم و تجربه میکنم که اولین بار که به دنیا اومدم خودم نفهمیدم ، فشنگیشم به همینه قشنگترین لذت دنیا همینه .

مدتهاست که با قلمم دوست شدم اما اینجا نه توی دفترم مینویسم و مینویسم ، میخندم و غصه میخورم ، نوشتن حالمو خوب میکنه ..

هیچ وقت فکر نمیکردم خدا دختری به این زیبایی بهم بده 

با خودم خیلی فرق داره 

و همین جذابیتشو برام خیلی زیاد کرده 

اسمشو خودم انتخاب کردم 

باران نه اما 

اسمش همونیه که شبا تنهاییمو باهاش تقسیم میکردم 

و واقعا ماهه 

مرسی خدا جون واسه همه چی ممنونم

پاییز و بارون رویای همیشگی من

هنوزم عاشق پاییزم 

هنوزم بارون منو زیرو رو‌میکنه 

این روزا که استارت ۳۲ سالگیم خورده همش به این فکر میکنم چقدرررر برای خودم زندگی کردم ؟؟ 

توی ۳۲ سالگی هنوز میتونم بگم خیلی تجربه نکردم زندگی رو 

امروز مامان حرف جالبی زد که تو خیلی دختر مستقلی هستی 

چیزی که من هنوز از بابتش ناراحتم 

که نیستم اما خیلی جالبه از زبون کسی که هیچ وقت قبولت نداره و نداشته بشنوی تو دختر مستقلی هستی 

ی عمرررر زندگی کردم و ارزوی داشتن یدونه فرشته ی اسمونی بودم که الان تو دلم دارم حملش میکنم 

ی دختر که زشت و زیبا بودنش برام مهم نیست 

کوتاه و بلند بودنش مهم نیس

هر جوری که باشه با تموم وجودم میخوامش 

و به خودم افتخار میکنم که اینجوری میخوامش 

ی روزی ارزوم بود دختر دار بشم اسمشو بذارم باران 

اما همش فکر میکنم باران دختر رویایی منه 

از الان به همه چیزش فکر میکنم انقدری که هیچ وقت برای ماهان این فکرارو نکردم 

این روزا ذهنم خیلی درگیره 

انقد شلوغه که با هر کی حرف میزنم بهم میگه چه خبرههههه انقد ذهنت درگیره 

مثل الان که درهم و برهم به ذهنم میادو خالی میکنم 


ازون روزا خیلی میگذره 

مدتی رمز اینجا رو گم کرده بودم 

اما امشب یه دفعه به ذهنم زد بیام 

یاد دوستام و‌اون حال و هوا 

این روزا من بیشتر از هر وقتی درگیر زندگی و زندگی کردنم 

تلاش برای بزرگ شدن 

و حتی تلاش برای دووووبببااااررررهههه بزرگ شدن 

و قسمت جذاب زندگی همینه که با فرزندت دوباره بزرگ بشی 

شماها کجایین ؟ چه میکنین ؟ مرسی که در نبودم پیام دادین و هوامو داشتین 

منتظر بخونم از حالتون .. 

بعد از تو باران ، هنوز میبارد

بعد از تو این خانه هنوز مرا دارد 


بعد از تو باران ، هنوز میبارد

بعد از تو این خانه هنوز مرا دارد 


چیو باور نمیکنی ..

اینکه من هنوز اینجام یا اینکه هنوزم مورد خطابم قرار گرفتی ؟

چه خبر ؟؟ 

من حتی نمیدونم کجا نظر میشه گذاشت با اینکه اکتیوش کردم ولی نمیبینمش

ی پیام دریافت کردم قبل اینکه بخونمش گفتم 

اسفند نزدیکه 

پیامو که باز کردم دیدم نوشته 

اذر نزدیکه 

چقدر ذهنا بهم نزدیکه وقتی ادما باهم بزرگ میشم 

ما باهم بزرگ شدیم و یادش بخیر 

چطور میشه ریپلای کرد پیامی رو که ریپلای نداره

یاد گذشته ها با بهترین دوستا خیلی شیرینه 

چه اشتباه چه درست شدن خاطراتم که منو به اینجا رسوندن با این تفکر و باور ، اینکه حتی میای میبینی که دوستای قدیمیت اینجا میان و پیام میذارن هنوزم حس خوبی دارن 

یعنی نگممممممم

یکی از حسای خوبم

درست همون لحظه که کتاب میخوندم 

خودمو تو خونه ی رویاهام تصور کردم .. 

حس ِ خوب ی بهم منتقل شد .. 

این باشه به یادگار تا روزی که تو همون لحظه قرار بگیرم 


~> چهار اثر فلورانس

هیچی انقد هیجان نداشت که ببینی ده ساله ازین وبلاگ نتونستی دل بکنی و همچنان هر از گاهی بهش سر میزنی و چند خطی مینویسی 

تیر ٨٧ کجا و مرداد ٩٧ کجا 


نامه ای به خدا

ی جوری ازت دور شدم که هرچی میگردم تو هیچ لحظه ای پیدات نمیکنم 

شاید این همه خوشبختی رو لایق نیستم که تورو فراموش کردم ، تویی که همه ی اتفاقای خوب ِ زندگیمو بی منت بهم بخشیدی ، ی جوری نیستی یا شایدم هستی که من رد پاتو میبینم ولی راحت میگذرم 

منو ببخش ، به خاطر تموم ندیدنا ، به خاطر همه ی دیده شدنام 

هیچ کس مثه تو نمیتونه خوب باشه 

همینطوری یهویی

تولدت مبارک دیوونه !!!!



روزا به سرعت میگذرن و من با ی کوچولو که گاهی هنوززز باورم نمیشه تو وجودم وول میزنه و ابراز وجود میکنه زندگی میکنم ، گلهی تو دلم باهاش حرف میزنم و گاهی روی برگه کلمه هایی رو براش یا به عبارتی برای خودم خط خطی میکنم ، هنوز ندیدمش اما ی حس ِ خوب که ی هدیه ی کوچولو که قراره تو دستای من رشد کنه .. خلاصه که باید مادر شد واقعا تا فهمید این حس چطوریه ، روزا انقد با سرعت میگذرن که گاهی فک میکنم گم شدم تو لحظه ها ، یا لحظه ها توی من گم میشن ؟! این روزا همسری مشغله ش زیاده و من تنهام ، حس تنهایی ناراحتم میکنه ، هرچند مامان میگه به خاطر شرایطت اینطوری اما اصن تنهایی رو نمیتونم تحمل کنم ، روزای اومدن جوجکم نزدیکه .. همه ی این سختی فدای ی تار ِ موش 


الان میتونم بگم دارم مادر میشم 

از پیاماتون ممنونم ، مادرشدنم سال پیش برای شاید چند روز بیشتر نبود ، 

یک سال ازون پست میگذره 

چ روزایی گذشتن ، بدون حرف زدن و با سکوت 

خداروشکر که هنوز هستم و هستید 

چ جالب

ینی من یک ساله ننوشتم