-
گــــــــــــــــاز
پنجشنبه 15 فروردین 1392 00:58
92 انگار پاشو گذاشته روی گاز و ترمزش بریده ، انقدر این روزا داره زود میگذره ک ِ باورم نمیشه وقتی ساعت و نگاه میکنم ! خیلی هم بد نیست من ک ِ دوست دارم ازین روزام دورتر شم و به ارامش برسم : )
-
92
سهشنبه 6 فروردین 1392 01:57
خدا که گریست ، من اشک بودم ... از آسمان میچکیدم که تو دستانم را گرفتی ، محکم ! مرا در آغوش کشیدی و با آتش محبتت گیراندی . ... اینک اشک نیستم . که از گرمای حضورت ، تا ابد آتشم ...
-
صندوقچه
جمعه 25 اسفند 1391 17:24
بیا امسال و بذاریم تو ی ِ صندوقچه و تموم ِ قفل های دنیا رو بزنیم روش و بذاریمش ی ِ جای دور دست ک ِ فقط خاک بخوره بانو ، بیا امسال ک ِ داره تموم میشه رو فقط خوبیا و وابستگیاشو یادمون بمون ِ بانو ، بیا فراموش کنیم ک ِ چه لحظه های سختی رو تنها بودیم و تنهایی و درد چقدر توام با هم بودن ، بیا حتی کلمه های تلخ رو هم...
-
هیچی
جمعه 25 اسفند 1391 17:02
مثلا این روزا چیزای خوشحال کننده ی من خریدای ریز و درشتی ِ ک ِ میکنم یا نه اصلا بذار حقیقتشو بهت بگم قهوه فروشی جدیدی ک ِ تو پاساژ باز شده ، وقتی واردش شدم بوی قهوه داشت دیوونم میکرد ، از درو دیوارش قهوه میریخت ، اصن ی ِ جورایی عاشقش شدم .. عاشق !
-
بهار ِ بهار
یکشنبه 20 اسفند 1391 19:31
چشم به بهاری دوخته م ک ِ زمستانش هم بهار باشد بگذریم از خستگی هام و گریه هام و بغضامو همه کوفتا و زهرماری های زندگی ِ کوفتیم زدم به بی خیالی .. اخرش میخواد چی بشه ؟ هیچی .. هیچی .. باید به این روزای گند سرو سامون بدم .. میتونم : )
-
خیابون ِ و سایه
شنبه 12 اسفند 1391 22:36
وقتی به ی ِ خیابون میرسی دلت هوس ِ ی ِ پرسه ی خیابونی میکنه ُ تمام ِ وجودتو قلقلک میده ، خیابونی ک ِ قرمزی ِ اسمونش گلوتو نشونه میگیره ، خیابونی ک ِ دنیاش ارث ِ بی انتها رو ازت طلب داره ، خیابونی ک ِ هر چی میری خط کشیاش کوتاه تر از سایه ت میشن ، خیابونی ک ِ ابراش خراب میشن رو سرت و به حالت زار میزنن ، تازه میفهمی چه...
-
بهار شو .. بهار
پنجشنبه 10 اسفند 1391 12:43
نفس نفس به اخر میرسم و تمام میشوم این روزها مثل ِ زنی ک ِ در پرسه های خیابانیش تمام میشود ، ولی هنوز امیدی به بهار هست ! دیروز تپلی عمل کرد ... عملش رو از تلویزیون نگاه میکردم .. ذره ذره اب میشدم وقتی می تراشید وجودشو بیهوش کامل بود .. دردو حس نمیکرد ولی حسش میکردم .. بغضمو میخوردم .. خودمو جمع میکردم .. صدای نچ نچ...
-
ارامم
چهارشنبه 9 اسفند 1391 00:03
آرام شدهام ، مثل درختی در پاییز ، وقتی تمام برگهایش را باد برده باشد ! × رضا کاظمی
-
تصمیم ِ من بودی
دوشنبه 7 اسفند 1391 22:11
دست های تو تصمیمم بود باید میگرفتم و دور میشدم × شمس لنگرودی
-
بی بهانه های دلم میشوی ، گاهـــــی
دوشنبه 7 اسفند 1391 21:33
انتهای نوشته ش منبع را "هر شب تنهایم اما با تو " نوشته بود اما بی بهانه دلم میخواست بنویسم ، منبـــــــــع : چشم هایت !!
-
به همین سادگی ، عشـــق
چهارشنبه 2 اسفند 1391 21:49
روزهایی ست ک ِ لبریزت میکنند از عشق ، شکو فه میکنی در بهار ِ زندگی به همین سادگی شکوفه کرده م ، در بهار ِ زندگیم .. دیشب برای اولین بار تموم ِ خاطرات ِ گذشته رو ک ِ شیرین یا تلخ هر چی ک ِ بود رو گذاشتم برای گذشته خاطراتی که با یاداوریشون اشکام تازه میشدن ُ بغض ِ گلوگیرم و درگیر خودشون میکردن ازین اتفاق متعجب شدم .....
-
روزای خوب ..
پنجشنبه 26 بهمن 1391 21:18
گفت عاشقی ولی هنوز نمیفهمم عشق چی هست ؟ خستگی ِ روزای گذشته که تموم نشدنی ِ اما فعلن با دیدن ِ خستگی ِ من بلند شدن و سعی میکنن خودشونو خوب جلوه بدن چند روزیه خودمو سرگرم خریدای مسخره میکنم .. میرم بیرون و با اون قیافه ی خسته ..... نمیدونم .. اما ای کاش روزای خوب بیان
-
بازم روزای سخت
یکشنبه 8 بهمن 1391 15:23
روحم را و تمام ِ وجودم را صیقل ک ِ میدهی ، جانم میرود اما ، هر لحظه ش تو هستی .. امروز مامان عمل داره .. دارم اماده میشم برم دیروز بابا رو بردم بیمارستان تپلی نیست و من تنهام هر چند ک ِ وقتیم ک ِ بود .... هعی اما سعی میکنم بتونم این همه سختی تو این روزا تنها بیشتر افسرده م کرده نه هیچی ِ دیگه بگذریم ک ِ چی گذشت بهم .....
-
لعنت به این زندگی هزار چهره
یکشنبه 24 دی 1391 15:04
خسته م .. توان زندگی حتی ندارم .. مامان هم کمرش گرفته .. باید عمل کنه .. دیگه طاقت ندارم .. خدایا بسه دیگه دیگه همین جوریش افتادم .. همین جوریش دیگه طاقت ندارم .. بسه دیگه .. من نمیتونم خسته م .. بفهم خسته م .........
-
عمل جراحی
سهشنبه 19 دی 1391 00:08
18 دی 1391 روزی بود که اسم بابا روی مانیتور عمل جراحی ثبت شد بدترین روز زندگیم توی عمرم بود ! فقط میخوام ارامش به روزامو برگرده .. پشت در ِ اتاق عمل سخت گذشت اما سخت ترش لحظه ای بود که از ریکاوری اوردنش بیرون .. میلرزید دندوناش وحشتناک بهم میخورد ، داشتم دغ میکردم ... نمیذاشتن برم پیشش ، زجه میزدم .. خودمو خیلی کنترل...
-
تلنگر ، گاهی هم معجزه
سهشنبه 12 دی 1391 01:34
بعضی وقتا قدر ِ چیزایی ک ِ داری رو نمیدونی ، ینی اوقدر ک ِ باید نمیدونی ... وقتی حالا بر حسب شرایط زمان ازش دور میشی .. یا دنیا به جدیت تصمیم میگیره ک ِ اونو ازت بگیره به خودت میای .. من میگم این ی ِ تلنگر ِ نمیدونم دیگران چی میگن ! اما توی این دنیا هیچی کسی و هیچ چیزی عزیزتر از « پدر و مادر » نیست ! پدر و خدا دوباره...
-
بهونه های خوشبختی
دوشنبه 4 دی 1391 23:36
بعضی چیزای کوچیک که حتی رهگذرن باعث میشن که ادم بخنده خنده ای از ته ِ دل من این جور بهونه ها رو دوس دارم امروز در ِ ساختمونو ک ِ باز کردم دیدم تو راه پلمون یدونه پیشی ِ کوچولو ء خیلی ناز بود .. بعد از کلی غذا دادن و این چیزا یادم اومد چند وقته پیش با ممو تو پارک داشتیم میرفتیم که ی ِ پیشی ِ پا به پامون میومد انقدر با...
-
..
شنبه 2 دی 1391 18:30
گاهی حرف زدن سخت میشود .. کلمات را کم می اوری تا بگوئی بگوئی از هر چه ک ِ در ذهنت بازیگوشی میکند اما گاهی انقدر ذهنت با تکرار مواجه می شود ک ِ کلمه ای را حتی به یاد هم نمی آوری .. روزای زمستونی قشنگن سفیدن و پاک .. دلم برای اون همه سفیدی زمین تنگ شده بود ولی همش این ذهنمو مشغول میکنه ک ِ چقدر زود گذشتن فصل ها چقدر زود...
-
راز چشم ها
یکشنبه 19 آذر 1391 20:43
بوی بهار میدهی وقتی دستانم را در دستانت می فشاری و زل میزنی به چشمهایم میدانم چه میگوئی اما عجیب دلم میخواهد خودم را به ندانستن بزنم تا برایم بگوئی .. راز ِ چشمهایت را فعلن زندگی اون روی خوبشو تقریبن نشون داده .. ی ِ جورائی خوبی و بدی کنار ِ همن .. کاش همه چی همینجوری بمونه ... حتی بهتر ازین بشه ... من که امیدوارم ..
-
نمی شود
شنبه 11 آذر 1391 21:30
نمی شود که تو باشی من عاشق تو نباشم نمی شود که تو باشی درست همین طور که هستی و من، هزار بار خوبتر از این باشم و باز، هزار بار، عاشق تو نباشم. نمی شود، می دانم نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد... × نادر ابراهیمی
-
ریخت و پاش
شنبه 11 آذر 1391 15:13
صدای نوشتن میدهند انگشتانم ، بغض کرده ند و منجمد شده ند گوئی مدتهاست درد ِ ننوشتن دارند ننوشتن از بغض هایشان .. : ) هفتم پدر بزرگ هم تموم شد انگار سالهاست زیر ِ خاک ِ و خوابیده .. خستگی این مدت خیلی زیاد بود و هنوز که هنوز ِ نتونستم درست و حسابی بخوابم : ( فکرایی توی سرمه که باید عملیش کنم ... مقداری پول دارم که...
-
روز ِ من
دوشنبه 6 آذر 1391 16:12
حیف ِ روزهایی که بزرگ شدن ِ مرا در بر میگیرند !
-
روز ِ من
دوشنبه 6 آذر 1391 16:00
یک سال بزرگتر شدم ! × چه حیف !!! به هر حال چه خوب چه بد امروز روز ِ من است ! چه پدر بزرگ فوت کرده باشد یا چه امام حسین شهید شده باشد ! هر چه باشد امروز روز ِ من است ! و این روز 23 بار تا کنون برایم تکرار شده است دوستش دارم .. میدانی چرا ؟! چون تنها روزی ست که درین 365 روز سال به نام ِ مرا به یدک میکشد ! دلم یک هدیه ی...
-
خداحافظ
دوشنبه 6 آذر 1391 15:33
رفت ، و به ارامش رسید ! درست میگفت همه ی ادما به بهشت میرن ! جهنم هیچ معنائی نداره ! و اون به بهشت رفت ! خدا نگهدارت بابابزرگم ! : )
-
فصل ِ رنگینم ..
پنجشنبه 2 آذر 1391 14:25
آئینه م را روبه رویم قرار داده م .. کمی خودم را نگاه میکنم ، کمی از پنجره آسمان خراش ها را ، کمی خودم را و .... این تکرار این روز های من ست ! به انتهای پائیز نزدیک میشویم و نشان میدهد پیر میشوم .. هر روز پیر تر !! بیست سال ِ دیگرم را تصور کردم .. قطعا به زیبائی ِ حالا نمی شوم .. قطعا دلم برای این روزهایم تنگ میشود ،...
-
باید یاد بگیرم ..
سهشنبه 30 آبان 1391 01:37
کجای قصه ی من نوشته شد ، دل شکستن جزئی از لحظه های توست ! باید یاد بگیرم ک ِ نظر دیگران رو نباید قاطی ِ زندگی ِ شخصیم کنم .. باید یاد بگیرم وقتایی ک ِ بی صدا دلم رو میشکنن رو تجربه کنم تا همینجوری دل ِ کسی رو نشکنم .. باید یاد بگیرم وقتی دلم و میشکنن بغض نکنم ! گریه نکنم ! شکه نشم ! باید یاد بگیرم به چیزایی ک ِ دارم...
-
صدای پایی ک ِ میروی
شنبه 27 آبان 1391 19:46
صدا ، صدای نبودن ست ، صدای بی صدای مردی ، در گوشه ای از دنیایم به گوش میرسد ، مردی ک ِ تنها صدایش به آسمان می رسد مردی ک ِ جسمن هست و در حقیقت مدتهاست ک ِ وجود ندارد !! اومدم بالا .. بابا از ناراحتی و عصبانیت کبود ِ انقدر ناراحته ک ِ حد نداره طول ُ عرض ِ خونه رو قدم میزنه و تو ی ِ دنیای دیگه تو فکر ِ پدر ِ تنها...
-
جمعه
جمعه 26 آبان 1391 19:31
و تمام ِ جمعه های این چنینی را به گور خواهم برد صدای خنده ی ادمیزادی .. نمیدونم جمعه ها همیشه همین قدر تلخند یا من این جمعه رو با تلخی دارم پشت ِ سر میذارم .. بهم گفت بیا پیشم .. اما انگار دلم میخواست پیش ِ مامان بابا باشم .. انگار دلم میخواست خونه باشم .. شایدم دلم میخواست بهم بگه بریم بیرون .. نمیدونم .. هر چی بود...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 آبان 1391 18:20
پنجره ی اتاقم ی ِ عالمه ابر ِ دلتنگ داره انقد تنها بودم .. به تنهائی عادت کردم ... عادت کردم که تنها باشم و تنها بمونم و .. حتی الان که نگاه میکنم میبینم این خونه ی تمشکی هم تنها مونده ... حتی دیگه حال و حوصله ی اینو ندارم که دیگه به کسی ی مسیج نا قابل بدم .. یا تماسی بگیرم و با کسی حرفی بزنم ... من توی تنهائی خودم...
-
دنیای بانو !
دوشنبه 22 آبان 1391 17:58
دنیای بی گانه ای ساخته م .. همه رویش پُر ِ ابر .. گاهی وقتا حرفای خودمونی باید بیاد توی ادامه ی مطلب .. شایدم باید اسم ِ ادامه ی مطلب رو عوض کنیم تا ... تا ؟ نمیدونم .. پرید ! خیلی وقته حرف نزدم .. خیلی وقته حرف نمیزنم .. این وحشتناکه ... وحشتناکه که من نمیتونم حرف بزنم ... داره 10 سال میشه که من روزانه هامو توی دنیای...